جوجو کوچولوجوجو کوچولو، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

جوجه کوچولوی مامان

عکسهای عشق مامان و بابا

  یه عکس 2تایی با بابا در روز دوم تولد تعجب عشق مامان اولین باری که خودم بردمت حموم که واقعاً عاشقتم چون تو حموم صدات در نمیاد و فقط به اطرافت با دقت نگاه میکنی جیگرم یه خواب عمیق و ناز اینجا جیگر مامانشششششششششششششششششهههههههه     دختر نازم بعد از یکماهگی تا ساعت 3یا 4 صبح بیداره و من و بابایی باید ایشونو راه ببریم تا اروم بشن و بخوابن این تصویر مربوط به راه رفتن شبانه و بیخواب کردن منه عزیزم و اما فردا صبح دخترم راحت میخوابه ...
19 دی 1391

1ماهگی مبینا جونم

سلام عشقم نمیدونی چه حالی دارم که شما فرشته کوچولو به خونه ما وارد شدی و به زندگیمون رنگ و بوی تازه ای دادی  شما فرشته ناز مامان و بابایی و ما به خاطر داشتن گلی مثل شما همیشه و در همه حال شاکر خداوند متعالیم دختر نازم  الان که دارم برات این مطالبو مینویسم از 5 دی ماه که یک ماهگی شما بود خیلی گذشته اما باید مامانتو به خاطر این تاخیر ببخشی  شمارو در روز 5 دی ماه که درست 1 ماه میشه که خدا شما رو به ما داده بردیم مرکز بهداشت برای قد و وزن که الحمدلله همه چیز عالی بود و وزن شما 4کیلو 600گرم و قدتون 55 سانت و دور سر 36.5 بود عزیزکم امیدوارم که همیشه تندرست و سلامت کنار من و بابایی باشی و با وجود گرمت زندگی ما رو پرهیجان تر کنی مامان...
19 دی 1391

شب یلدای نازگل مامان

سلام به روی ماه دختر قشنگم، حسابی سر مامانو با خودت گرم کردی جوریکه وقت انجام دادن خیلی از کارها رو دیگه ندارم  عزیز دل مامان برای بلند ترین شب سال که معروف به شب یلداست مهمون داشتیم که مهمونمون خاله بابا یعنی خاله شهناز بود البته یکی دیگه از خاله های بابایی هم قرار بود بیاد که متاسفانه به دلیل جشنی که داشتند موفق نشدالبته خاله سمانه یه دختر ناز و خوشگل هم به نام النا داره که خیلی دوست داشتیم در این شب با ما بود به هر حال اونروز بر خلاف همیشه که شما اروم میخوابیدی یه عالمه بی قراری کردی و بیشتر از همیشه بیدار بودی اما با این حال من به همه کارام رسیدم و در کل شب خوبی رو همراه مهمونامون و شما عسل مامان سپری کردیم شب یلدات مبارک ناز نازی...
19 دی 1391

عسل مامان

سلام نازگل مامان سلام جیگر مامان که دل مامانی واسه شما میتپه نمیدونی با شیرین کاری هایی که میکنی داری مامانو دیوونه خودت میکنی  عزیز دل مامان از موقعی که دنیا اومدی به مدت ١٠ روز خونه مامانی بودیم و انصافا برامون سنگ تموم گذاشتن.شبا که شما بیدار میشدی تا شیر بخوری مامانی کمکم میکرد تا شما بادگلو کنی که چه کار سختیه این آروغ زدن بجه  موقع خراب کاری کردنت انگار خودتم چندشت بشه لبهاتو جمع میکنی و قیافه میگیری بعد زودی گشنه میشی و شیر میخوری  موقع خواب همش با دستات قیافه های بامزه میگیری که دل مامان برات ضعف میره که عکس هاشو واست میذارم تا ببینی گلکم بعد از حمام روز ١٠ اومدیم خونه باباجون اینا چون شب به مناسبت ورود شما مهمونی...
19 دی 1391

اولین حمام عشق مامان

سلام عشق مامان ، ببخشید که دیر به دیر میام سراغ وبلاگت چون شما حسابی سرمو گرم کردی که وقت سر خاروندن ندارم  اما با این حال عاشقتم و دیوانه وار دوست دارم ماچ ماچ دخمل ناز مامان بعد از اینکه شما رو از زیر مهتابی برداشتیم مرتب شیر میدادمت تا زردی شما زودتر خوب بشه و نمیدونی چه حالی داشتیم تا شما خوب بشی    دخمل نازم باید از زحمات مامانی تشکر حسابی بکنیم چون تو این 10 روز مارو حسابی شرمنده کرد و زحمت نگهداری ازشما رو کشید  ما هممون شمارو خیلی دوست داریم جیگر مامان بوس بوس باید بگم ابو خیلی دوست داری و تمام وقت تو حموم ساکتو بی صدا از اب بازی لذت میبری عااااااااااااااااشقتممممممممممم گلم ...
13 دی 1391

تولد غافلگیرانه مبینا جون

سلام به دخترگلی که الان کنار منو بابایی داره زندگی این دنیا رو تجربه میکنه و به ما جون و امید دوباره ادامه حیات میده   دختر گلم میخوام خاطره تولدغیر منتظره شمارو برات تعریف کنم  من و بابایی برای شرکت در مراسن عزاداری امام حسین (ع) که بعداً داستان این حماسه بزرگ عشق بازی با خدا رو برات میگم خودمونو اماده میکردیم و ما 5شنبه 2اذر ماه اومدیم گرمسار و من همونجا وبلاگ شمارو هم به روز کردم و هیچ فکر نمیکردم قراره 2 روز بعدش چه اتفاقی برام بیفته  ما در شب عاشورا به خونه بابابزرگ من که در یکی از روستاهای گرمسار قرارداره رفتیم و همه ازم تاریخ فارغ شدن میپرسیدنو من طبق نظر دکتر 16 اذر رو اعلام میکردم اما همون شب همه میگفتند که شما...
12 دی 1391

درد دل با دخمل گلم

سلام دخترم نمیدونی دل مامان از دیدن نازی که میکنی واسش اب میشه نازگل من مبینا خانم وقتی به دنیا اومدی برام یه دنیا امید زندگی اوردی و باعث شدی نگاهم به زندگی عوض بشه  دلم خیلی نازک شده و با هر حرکتی اشکم در میاد  چون شما خیلی کوچولویی و من هنوز نمیتونم تنهایی از پس کارات بر بیام اگه مامانی نباشه که من واقعاً درمونده ام اما انقده شما نازو گلی که باعث میشی سعی خودمو بکنم تا بتونم زودتر از پس کارت به تنهایی بر بیام  دوست دارم      دوست دارم            دوست دارم  ...
12 دی 1391

تولد تولد تولدت مبارک

اره دختر مامان همونطوریکه داشتم برات میگفتم علی رغم میل باطنیم برای زایمان طبیعی به تشخیص پزشک کشیک بیمارستان بستری شدم  و غیر قابل تعریفه که بدونی چه حالی داشتم و چی کشیدم تا شما به این دنیا اومدی بدون هیچ دردی بستری شدم   با زدن اولین امپول فشار در ساعت 3 دردم شروع شد و تا شما خواستی از دل مامان در بیای ساعت 8:50 دقیقه به اتاق زایمان منتقل شدمو و گریه شمارو راس ساعت 9:05 دقیقه شنیدم   غیر قابل توصیف بود لحظه ای که خانم پرستار شمارو بهم نشون داد  قشنگترین لحظه عمرم این لحظه بود      بعد از اومدن به بخش سیل تلفن ها و تبریک ها و تموم شدن نگرانی ها از اون زایمان سخت و استرس زا برای خودمو و دیگرن شروع ...
12 دی 1391
1